رانيارانيا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

رانيا عروسك من

بدون عنوان

خب این روزها  تو خیلی منو برای خورذن غذات اذیت نمی کنی  بشقاب می گذارم جلوت هم می خوری هم می ریزی ارزشش داره حداقل خیلی حرص خوردنت رو  نمی خورم  یه سری کلمه ها رو انگلیسی می گی بعضی کلمات هم فارسی می زنی  یه سری جملات هم به زبان خانواده بابات  حسنش اینه که به سه زبون حرف خواهی زد  ازت می خوام منو ببوسی می یای روی پاهام می شینی و صورتم می بوسی  بابات به انگلیسی می گه ببوس  بابات رو هم می بوسی ههههه بقیه در ادامه مطالب اینجا ازت می خوام زبونت در بیاری  ض اینجا هم داره می خنده اینجا توی پارک از روی نیمکت بالا رفته داره بازی می کنه  هفته قبل بردم...
21 آبان 1391

عید قربان مبارک

اینجا  سه روز تعطیل بودش  این رانیا  برای بقیه عکسها لطفا به ادامه مطلب  در حال نق زدن اخه بیشتر اون روز مامانی و عمه توی اشپزخونه در حال تقسیم گوشتهای قربونی بودن  پس من کی برم دددددددد  اصلا می رم همه ای خاکها رو خالی می کنم روی لباس نو ام  نمی دونم چرا عروسکم  نمی خوابه همش چشمهاش باز     ...
10 آبان 1391

خدا رو شکر

واسه عید قربان برای سلامتی بابا نذر کرده بودیم که خدا حاجت روامون کرد  و امروز بابا و عموت رفتند یه بز برای قربانی و یه گاو خریدن البته نصف گاو برای یکی از دوستان باباست  اینجا به دلیل اب هوای گرم و خشکی که داره همه از بز استفاده می کنند  البته خیلی ها هم شتر سر می برند  بز امروز اومد و توی حیاط پشتی بستنش ولی گاو رو توی همون گاوداری سر  می برند و نصف  گوشتش  برای یتیم ها فرستاده می شه  رانیا تا این بز رو دید می گه بوبو یعنی هر حیوانی رو می بینه کلی ذوق می کنه و دست می زنه  برای دیدن عکسها به ادامه مطلب  اولش جلو نمی رفت بعدش شروع کرد به غذا دادن بوبو هه...
3 آبان 1391

واکسن 18 ماهگی رانیا

واکسن 18 ماهگی رانیا  ساعت 11 صبح دیروز حسابی حمومت کردم بعد ناهار خوردی و رفتیم دکتر  من و تو و بابا و عمه ات خلاصه یه لشکر شدیم که نترسیم ههههه توی مطب دکتر کلی اسباب بازی بود از تاب و سرسره و الاق سواری خلاصه کلی تو اونجا شیطونی کردی اول وزنت کردن البته تمام مطب گذاشتی روی سرت وزنت 11 کیلو و قدت 79  نسبت به ماه قبل یه کیلو اضافه کردی   البته دکتر کلی به من غر زد که تو خیلی لاغری و برنامه غذایی ات ایراد داره البته اون که نمی دونه چه بلایی سرم می اری تا غذا می خوری  یه سوزن به باسنت زد ولی قطره فلج اطفالش تموم شده بود که مجبور شدیم دوباره غروب برگردیم  برخلاف...
3 آبان 1391

دیگه 18 ماهه شدی

یه سری از کلمه ها رو می گی ......... برای دیدن عکسها به ادامه مطالب  مثل عمه  مامان بابا  و اب مه مه و ........  به سرعت باد از پله ها بالا می ری حتی با وجود صندلی های که کنار پله ها می گذاریم ولی تو صندلی ها رو حول می دی و از پله ها بالا می ری یه بار شیطنت کردی و دست به تابه داغ زدی و سه تا از انگشتهات ناجور سوخت بردمت دکتر برات پماد سوختگی نوشت ازون موقع تا الان دیگه به تابه ها دست نمی زنی همه اش می گی ها هست اب تنی رو دوست داری ولی از حمام کردن بیزاری دستشویی ات رو می گی بو حالا  فرقی نداره کوچیکه باشه یا بزرگه  ولی هنوز پمپرت ازت نگرفتم این ماه باید واکسن بخوری امیدوارم که تب نکنی دندونه...
25 مهر 1391

یک روز رانیا در 17 ماهگی

اول صبحی ببینم توی این چیه که هی مامانم می ره توش دیگه به من محل نمی کنه    اینجام اماده شدم برم دد  خب بیایید دیگه تا کی منتظر بمونم    اینجا دارم به مامانم کمک می کنم وسایل اشپزخونه رو می ارم توی حال  اینقدر کیف داره مامانم دنبالم می کنه اینجام بعد کلی کار گرسنه شدم  من نمی فهمم چرا این قاشقه کجه همش می ریزه بیرون  این وسایل کشو همش اضافی  تا مامانم عصری خوابه همش بریزم بیرون عصری اومدیم پارک اینجا هی می گم یکی بیاد کمک کنه من از نیمکت بالا برم  اصلا خودم می رم بالا  بگذار کمی فکر کنم چی کار دیگه می تونم بکنم وقت خو...
30 شهريور 1391

17 ماهه شدن رانیا

هفده ماهگی ات مبارک  بابا برات 2 تا کیک خرید یکی برای اینکه برای بار اول به مادر بزرگت گفتی ددی  و یکی برای یه ماه بزرگتر شدنت      این هم روز 17 ماهه شدن تو    ...
24 شهريور 1391

یه روز شلوغ

حالا دیگه خوب و بد کارهات رو می فهمی وقتی بهت می گم نه اینطوری پشیمون می شی و گریه  می کنی  از جارو برقی خاموش بیشتر خوشت می یاد  اینجا توی فروشگاه در حال خوردن ابمیوه اینجا در حال خوردن ساندویج صبحانه به تازگی رفتیم ارایشگاه و یه کمی به موهات حالت داد صورتت با مزه تر شده اینجا روی تاب خون داری با بابا بازی می کنی اینجا بعد یه اب تنی توی وانت حالا وقت لالایی شبونه ببین چه دختر خوبیم منتظر نشستم تا مامان بیاد منو بخوابونه  از صبح کلی لباس برای مامان کثیف می کنم و الا مامانم بیکار می مونه روزی دو دفعه هم اب بازی می کنم اینقدر این ور اونور اینور می رم  که مامانم همش می ...
19 شهريور 1391

عید فطر

عید فطر بر همه مبارک من اومدم با عکسهای جدید رانیا  وقتی داره راحتی توی حال به هم می ریزه  اینجا داره اعتراض می کنه که چرا عکس می گیرم  اینجا که معلومه هر چی ارد حلوا بوده ریخته سرش   رانیا در روز عید فطر   ...
31 مرداد 1391