رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

رانيا عروسك من

16 ماهگی ات مبارک

رانیا 16 ماهه شد    این هم رانیا توی رزد تولدش بستنی می خوره  حالا دیگه می تونی با قاشقت غذا بخوری  ده تا کلمه بلدی  هر کی بیرون می ره اینقدر داد می زنی که مجبوره تو رو با خودش ببره عاشق بیرون رفتنی  جدیدا کفشهات از پا در می یاری  بابات خیلی دوست داری  تلفن  بر می داری ایو می گی  به سرعت باد از پله ها بالا می ری  کابینت های اشپزخونه و کمدهای لباس اصلا از دست تو ارامش ندارند  با کنترل تی وی رو روش می کنی کانالهاش عوض می کنی (خدا به داد ما برسه بعد یه سال تی وی نداریم ) اتوبوس اسباب بازیت خیلی دوست داری البته هنوز از دست پرتابهای تو ن...
25 مرداد 1391

الهی شکر

از همه کسانی که واسه بابا رانیا دعا کردند ممنونم  خدا رو شکر حالش بهتر شده و ای سی یو در اومده  ولی یه مدتی باید توی بیمارستان بمونه  از عمه رانیا ممنونم که مثل یه فرشته اومد و حاضر شد قسمتی از  وجود خودش به بابا رانیا بده تا دوباره بابا رانیا پیش ما بمونه  ای خدا جون شکرت  رانیا دخترم هنوز ادم های خوب توی دنیا هستند و دعای دستهای کوچولو تو به اسمون رسید       ...
25 مرداد 1391

دستهات بالا بگیر

فرشته کوچولو امروز یکی از مهمترین روزهای زندگی برای تو نه برای خانواده کوچولو ما دستهات بالا بگیر و  دعا کن که تو معصومی  خدا زود بهت جواب می ده بابا رو بردند اتاق جراحی و هنوز خبری نیست  دعا کن که بابا برگرده    ...
21 مرداد 1391

رانیا در 15 ماهگی

با کلی تاخیر ولی با عکسهای جدید رانیا اومدم    خب اینجا که معلومه رانیا داره کابینت تکونی می کنه      اینجا می خواد کمد تی وی رو مرتب کنه  روی کابینت نشسته   یه چرت عصرانه  این هم یه نوع خوابیدن وقتی می خواد خودش موز بخوره  اولش با پوست اه تلخه فهمیدم پوستش در می یارم  ...
17 مرداد 1391

15 ماهگی رانیا مبارک

پانزده ماهگی دختر نازم مبارک  برای این روز برات کیک ساده کشمش با روکش مربای گیلاس درست کردم که چون زود تموم شد ازش عکسی نیست  با 2 تا پیتزا که متاسفانه یکی شون به علت بازیگوشی ات سوخت  این مدت کمتر وقت می کنم وبلاگت به روز کنم الان که خوابی فرصت کردم این کار با عکسهات  انجام می دم  توی ماهی که گذشت تو  یاد گرفتی با قاشق و دستهات غذا بخوری  البته هنوز با قاشق مشکل داری  از پله ها به خوبی بالا می ری  با عروسکهات حرف می زنی این روزها تمام تلاشت می کنی که کلمه ها رو به زبون بیاری ولی خب هر چی می گی کسی نمی فهمه  موقع  دستشویی کردن به من می یای می گی و م...
25 تير 1391

این روزها

رانیا دخترم  این روزها به راحتی از پله ها بالا می ری  این روزها دستهای منو می گیری و راه می ری  این روزها توی پارک تند  تند راه می ری که کسی نخواد به گرد پات برسه  این روزها عاشق اب تنی شده در حالیکه قبلا از حمام می ترسیدی  حالا همه اش می خوای توی وان حمومت بشینی  بازی کنی  خودت با دستهات غذا می خوری  تلاشت می کنی که قاشق توی دهانت کنی بهاش غذا بخوری  بعضی کلمات می گی   عاشق ماشین سواری هستی  سرسره بازی و تاب بازی رو دوست داری  بابارو خیلی دوست داری و هر وقت ببینی اش می پری می ری توی بغلش  تلفن رو بر می داری و الو الو می کنی  موهای بلند رو می ک...
17 تير 1391

رانيا و يك روز جمعه

روز جمعه همگي رفتيم پارك نزديك خونه و خاله هات بردندت براي تاب بازي و سر سره بازي كلي شيطوني كردي حسابي بهت خوش گذشت رانيا سر سره بازي رو خيلي دوست داره ديگه هم مثل دو ماه قبل نمي ترسه اين سر سره كودكان 5 تا 10 سال كه كلي ذوق كردي برديمت اونجا رانيا با خاله شيوا و يه كوچولو داشتند فوتبال دستي مي زدند رانيا داره بستني چوبي مي خوره و فقط بستني چوبي رو بستني مي دونه لب به بستني هاي ديگه  نمي زنه!!!!!!!!!!! اينجا وروجك ما رفته بالاي ميز و يه اسكناس پيدا كرده ...
27 خرداد 1391