رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

رانيا عروسك من

سفرنامه ایران تابستان (1)۹۲

1392/7/2 14:25
نویسنده : ماماني
640 بازدید
اشتراک گذاری

 از یه غیبت طولانی ما بر‍گشتیم با کلی ماجراها و عکسهای جدید 
سفر به ایران خیلی خوش ‍گذشت
توی این مدت رانیا فارسیش خیلی خوب شد به دیدار خیلی از دوستان و فامیل
رانیا خیلی کارهای خوب یاد ‍گرفت
با تشکر از همه به خصوص دوستان خوب اردیبهشتی رانیا

 

می ریم یه سفر سراغ عکسهای نمک ابرود و شمال 

 آپلود عکس

سفرنامه ایران تابستان ۹۲

وسطهای ماه رمضان بودش روز یکشنبه که ما از جاده چالوس به سمت نمک ابرود راه افتادیم هوا خیلی خنک بودش و ۴ ساعته رسیدیم روز دوشنبه هم شهادت امام جعفر صادق بودش بابا رضا با ما موند بعد غروبش بر‍‍گشت تهران
تا عید فطر ۱۳ روزی مونده اون موقع به همراه خاله شیرین بیان نمک ابرود

 

 

 

آپلود عکس

تمام مدتی که ما شمال بودیم هر شب بارون می اومد یعنی اینقدر سرد می شد که رانیا لباس گرم می پوشید دقیقا ۸ مرداد تا ۲۳ ام که اونجا بودیم
توی این عکس هم رانیا داره ایوان ویلا رو جارو می کنه  

 

آپلود عکس

اینجام که برج های عظیم زاده که امسال اماد ه بودن شهر خیلی زیبا کرده  

آپلود عکس

 خوابیدن رانیا توی پشه بند 

 

آپلود عکس

رانیا و فرار از باران 

 

 

 

 

آپلود عکس

 

داره با مادرجون حرف میزنه رانیا مامی صداش می کنه



 

آپلود عکس

آپلود عکس

 
 

 اون پری دریایی رو هم روز عید فطر کار یه جوانی بودش به نظرم هنری اومد 

آپلود عکس

 

آپلود عکس

 

آپلود عکس

اینم یه عکس با بابا رضا روز عید فطر

خیلی شلوغ بودش تمام این ۱۵ روزی که بودیم بیشترش بارانی و سرد بودش و رانیا اصلا نتونست اب تنی کنه واسه همین اصلا عکسی برای اب تنی رانیا ندارم
دست مامنی و خاله شیوا درد نکنه که هر روز باهاشون به جن‍گل های اطراف می رفتیم و کلی رانیا تمشک می خورد 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاطره مامان بردیا
5 مهر 92 12:48
جیگر خاله... قربونت برم که اینطوری جارو می زنی و تمیز می کنی
سپید مامان علی
15 مهر 92 12:06
خوشحالم که سفر به ایران خوش گذشته شمال تقریبا همیشه بارانیه.. اما فوق العاده زیبا و قشنگه... میبینم که رانیا جونی هم حسابی لذت برده تمشک هم نوش جونت
خاله شیوا
15 مهر 92 14:51
سلااااااااااااام ای جان من..... یاد شمال افتادم.....چرا از جیغ جیغات تو جنگلا چیزی ننوشتی که سر و صدا میکردی گنجیشکا فرار میکردن!هاهاهاها