آه
رانیا مامانی این روزها برامون خيلي سخت شده
بابابي بدجوري مريض شده فشارش بالا رفته نمي تونن بيارن بايين
توي دستهاش كلي سوزن و لوله وصله رنكش زرد شده و مدام بي تابي مي كنه
همه مي يان و مي رن همكارهاش و دوستهاش خيلي كمك كردن يه دوست داره
به نام مصطفي كه يقيننا برادر بابايي همه اش هست و با دكترها كلنجار مي ره
ماماني كه اينقدر توي شوك هست كه نمي دونه بايد جه كار كنه
رانيا ماماني تو خيلي كوجكي و نمي دوني ولي بدطوري دلتنكي بابايي مي كنه
وقتي غروب ها مي اومد وتو مي رفتي توي بغلش
ماماني تورو به دست مادر آقا مصطفي مي كذاره و مي ره بيمارستان هر 4 ساعت يه بار
مي يام كنارت با زبون بي زبوني به من مي فهموني شيرت داره خشك مي شه ماماني
جرا بابايي نيست با تو بازي كنه
نيمه شب مي ياييم خونه تمام ديوارها نشاني از بابايي رو داره و تو خوابيدي اكر به
خاطر تو نبود مامان به اين خونه بدون بابا بر نمي كشت
دستهاي كوجولوت ببر بالا و براي بابا دعا كن كه دوباره خانواده كوجك ما درست بشه