یه اتفاق مهم
روز نهم اسفند وقتی 10 ماه داری اتفاق مهمی برای رانیا افتاد موهای قدیمی اش رو باد برد
رانیا و مادربزرگش قبل از بادبردن موها
یه ارایشگر مرد اومد بعرش تو توی بغل عموت نشستی
خیال می کردی که می خواد مثل همیشه بازی بکنه
بعدش وقتی ارایشگر شروع کرد صدات همه جار رو پر کرد
بابایی دستهات نگه داشت من هم فقط از دور نگاهت می کردم
برای این کچلی و به امید موهای بهتر برای تو ما یه جشنی هم گرفتیم
تمام اون شب توی بغل عمو و بابایی نرفتی مدام هم به سرت دست می زدی
وقتی دختر عموت برگشت خونه با همون زبونت براش شکایت کردی که باباش با تو
چه کاری کرده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی