رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

رانيا عروسك من

درددلهاي مادرانه 1

درددلهاي مادرانه 1 بعضي شبها اينقدر بد خواب مي شي كه نمي كذاري ماماني بخوابه خيلي روزها فقط  مي خواي من كنارت باشم  و الا خونه رو روي سرت خراب مي كني وقتي هم ازت مي برسم به من اون لثه هاي بي دندونت نشون مي دي و مي خندي وقتي بهت غذا مي دم يه وقتهايي تف مي كني همه لباس خودت و منو كثيف مي كني وقتي ازت مي برسم مي خندي بازم لثه هاي بي دندانت نشون من مي دي وقتي مي خوام حمامت كنم  اينقدر  غر مي زني و جيغ مي كشي كه حسابي خسته مي شم  بعدش يكدفعه با اون جشمهات نكاهم مي كني دو باره مي خندي وقتي بابايي را مي بيني اينقدر مي خندي  و همش مي خواي توي بغلش باشي اون ...
10 آذر 1390

رانيا روزنامه مي خونه

وقتي رانيا روزنامه مي خونه وقتي يه خبر ناراحت كننده  مي خونه وقتي كه عصباني مي شه ........ اون عكس ندارم اخه داشت روزنامه رو باره مي كرد ...
7 آذر 1390

رانيا و عصر روز جمعه

رانيا و عصر روز جمعه هوا خيلي بهاري شده براي همين من وتو و بابايي رفتيم به ساحل دلفين نزديك خونه تو تازه خوابت برده بود كه وقتي صداي بجه هاي شيطوني كه هر طرف مي دويدند را شنيدي وبيدار شدي اينقدر خوشحال بودي كه مي خواستي از راكرت بيرون بياي و بازي كني بابايي داشت كباب درست مي كرد و مدام به شيطنت هاي تو مي خنديد تمام عصر رو شيطنت كردي و روز خوبي را براي خانواده كوجك ما درست كردي ممنون ملوس مامان خدا كنه هميشه اينطور باشي كه كلي شادي برامون بياري   ...
30 آبان 1390

رانيا 7 ماهه شد

رانیا ٧ ماهه شد عزيز دل مامان و بابا 7 ماهكي ات مبارك هر روز بزركتر مي شي و لي ما يادمون نخواهد رفت خيلي كوجولو بودي وقتي به دنيا اومدي بابايي ديروز براي تو زود خونه اومد و كلي بهات بازي كرد ...
23 آبان 1390

رانيا و تعطيلات عيد قربان

رانیا و تعطيلات عيد قربان 5 روز تعطيلي و بيرون  رفتن رانيا رو شيطونتر از قبل و بد عادت تر كرده حالا وقتي بابا رانيا نيست تو يا لج مي كني و نق مي زني اخه بابايي لوست كرده همش با تو بازي مي كرد اون صبح زود دوشنبه با هم واسه ورزش رفتيم تو من و بابايي بعدش بابايي ما رو به يه صبحانه دعوت كرد بعدش رفتيم توي بارك هوا كمي سرد بود وتوهمش مي خواستي بازي كني دختر خوبي باش بابايي همش خونه نيست يا بار هم واسه درست كردن كباب با يكي از همكارهاي بابايي رفتيم بيرون تو دختر خوبي بودي همش خوابيدي ولي ماماني ترسيد كه از سرما مريض شي زودي بركشتيم خونه   ...
21 آبان 1390