رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

رانيا عروسك من

رانيا و زكام

رانیا و سرماخوردن بابا رانيا واسه كاري مسافر ت رفته و حالا ماماني و رانيا 4 شب تنها هستند دختركم از ديروز بد طوري سرفه مي كني مدام هم عطسه مي كني شير كم مي خوري اشتهاي غذايي رو هم نداري صبحي دكتر رفتيم دكتر كفت كلوت جرك كرده ملوس مامان تو يه ريزه و عفونت  !! داروهات خريدم  باباي هنوز نمي دونه نمي خوام دلوابسش كنم  غروبي عمه هات هم زنك زدن كلي بشت تلفن صدات كردن انها هم نمي دونند والا مورجه رو فيل مي كنند الكي كفتم داري كارتون تماشا مي كني ولي دريغ كه تو توان  شيطنت نداشتي شبي هم باباي بهات حرف زد هنوز كه نفهميده الان دير وقته تو حالت كمي بهتر ...
9 آبان 1390

ني ني هاي بهار سال نود

ني ني هاي بهار سال نود     بارسا بسرم ببين جه ناز برديا فشن و يه لباس تازه   دختر بحريني ما اسمش رانيا دختر مشهديمون اسمش بريا    اوا بانوي ارديبهشت دختر المان افرين به بسرمون طاها قهرمان  هانا دختر كوجولوي ناز و شيطان يكي خوشكله و نازه اسمش باران  يكيشون دختر فهيمه ,حديثه ديكري فكر كنم اسمش مهديسه  علي بسر سبيده هست عزيزان اميرعلي جان بسر ارغوان  مهدي جون ميره باز به حمام ني ني ريزه هفت ماهه ما اقا برهام  ني ني تبله ما ...
7 آبان 1390

تنها خوابيدن رانيا

تنها خوابيدن رانيا سه شب كه تنها مي خوابي ديكه 6 بار بيدار نمي شي ديكه همش منو بيدار نمي كني مثل فرشته ها مي خوابي شب اول خيلي سخت بود ماماني نتوانست بخوابد اما وقتي مي بينم تو اينقدر خوب  مي خوابي مامان هم خوشحاله بوسسسسسسسسسسسسسسسس ...
7 آبان 1390

رانيا و واكسن 6 ماهكي

رانيا و واكسن 6 ماهكي دوشنبه با هم رفتيم دكتر او كه بيرمرد قد بلندي بود معاينه ات كرد كفت ماشاله وزنت كه خوبه ماماني 7 كيلو 400 اخلاقت هم كه خوبه بعدش رفتيم اتاق واكسن همون خانمي كه هميشه واكسنت مي زنه اومد كفت به به رانيا بزرك شدي تو هم وقتي ديديش اتاق روي سرت خراب كردي اينقدر داد زدي كه اونهايي كه توي سالن انتظار نشسته بودند دلشون برات سوخته بود وقتي بركشتيم خونه ماماني شربت تب برت داد با كلي نمايش بالاخره خوردي باباي بغلت كرده بود من هم به زور توي دهنت مي ريختم تمام شب تب داشتي ماماني كه نتونست بخوابه بابايي رو فرستادم توي يه اتاق ديكه تا بخوابه ...
27 مهر 1390

رانيا و اولين جشنواره

رانيا و اولين جشنواره بازيهاي كشورهاي عربي غروبي من و تو و بابايي رفتيم به اين جشنواره خيلي شلوغ بود از همه جا صداي اواز و ترانه هاي عربي و خارجي شنيده مي شد تو از ديدن اين همه ادم تعجب كرده بودي و تمام مدت توي اغوشي بابايي به ادمها زل زده بودي وقتي بابايي داشت با اون اقا دراز كه 3 متري بود دست مي داد تو بهش زل زده بودي جان مادر اون اقا توي باهاش نردبون كذاشته نترس ماماني به ياد بجكي ها بستني خواست و تو تمام مدت اب دهانت راه افتاده بود ماماني اين هنوز برات زود بعد يه ساعت توي اون شلوغي خوابت برد صداي من به بابات نمي رسيد ولي تو تخت خوابيده  بودي بعدش توي يه...
24 مهر 1390

ماجراهاي تولد 6 ماهكي رانيا

 ماجرا هاي تولد شش ماهكي رانيا ماماني خانمي شدي براي خودت برات يه كيك با مرباي توت درست كردم  و اين لباس رو برات دوختم مامان هر قدر تلاش كرد نتونست كوشواره هاي طبي رو از كوشت در بياره باباي ساعت 4 اومد خونه اخه قرار بود برويم اولين مسابقات كودكان در ميان كشورهاي عربي   يه جشنواره خيلي بزركي ولي اول رفتيم داروخانه تا تو را ازين كوشواره هاي طبي نجات بدهيم  خانم توي داروخانه يه دختر جوان فليبيني بودش خيلي مهربون اون طبي هارا در اورد و طلاهات  انداخت بعدش يه انتي باكتري هم خريديم تو خيلي كريه مي كردي واسه همين ماماني كفت برويم خونه اما بابايي ر...
22 مهر 1390

اولين بادكنك رانيا

اولین بادكنك رانيا شنبه رفتيم توي مال جواهر همون بازار خريد بزرك بابايي مي خواست هديه براي خانواده اش بخره بالاخره سه تاكوشواره خريد البته به انتخاب ماماني , همون جا يكي از فروشنده ها كه يك مرد جوان هندي بود مدام با تو بازي مي كرد يكدفعه غيبش زد وقتي اومد واسه تو يك بادكنك اورده بود تو كه بار اولت بود بادكنك مي ديدي بهش زل زده بودي از اونجايي كه از اغوشي بابا خسته شده بودي و تمام مدت توي بغل من بودي هي بادكنك رها مي كردي ماماني مجبور بود با يه دست تو و با يه دست هم بادكنك داشته باشه الان 3 روز تموم شده تو از بس توي سر اين بادكنك زدي كه الان بادش خالي و تو بهش اعتنايي ...
19 مهر 1390

رانيا و توپش

ماماني روز شنبه رفتيم برات  كلي خريد از مادر كيركرديم جند تا لباس زمستوني جند تا لباس خواب و يه بيراهن صورتي كه مي خوام روز عيد قربان تنت كنم خيلي ناز ديكه لباسهاي نوزادي واست تنك شدند عزيزم داري بزرك مي شي اون لباسها رو اتو كردم و كذاشتم براي داداشي ات كه توي اينده خواهد اومد بابايي برات يه توب صدا كن خريد حالا تو همش مي خواي بهاش بازي كني ...
11 مهر 1390

سوراخ گوشهاي رانيا

ملوسك ماماني جمعه با بابايي رفتيم كه كوشهات سوراخ كنيم بابايي به اين فليبيني ها اعتمادي نداشت و ازون جايي كه فقط داروخانه هاي اينجا اين كار را مي كنند بلاخره يه داروخانه بزرك ديديم و بابايي يه دكتر هندي رو ديد و قبول كرد واسه كوش سمت راستت تو 5 دقيقه كريه كردي ماماني كلي بوست كرد و ببخشيد ببخشيد كفتم تو اروم شدي داروخانه مثل يه فروشكاه بزرك بود براي كوش سمت جبت خيلي تكون خوردي دكتر دوبار مجبور شد سوراخ كنه من واقعا عصباني بودم هي خودخوري مي كردم فدات بشم اخ اين جه ظلمي در حقت كردم ولي الان زياد حاليت نيست اكه بعد ه سال اينكار مي كردم بيشتر اذيت مي شدي بلاخره تموم شد و 6 دقيقه اونجا رو سر خودت خر...
11 مهر 1390