رانيا عروسك من

خوشبختي از بغل مون رفت روزهاي سختي در رو داريم رانيا  خوبه كه تو هنوز نمي فهمي هر لحظه مامان غم آلود تو نمي فهمي كه بابا به اين زودي خوب نمي شه فقط تو همون يه ذره اميدي كه من براش نفس مي كشم جواني ام را براي تو  عشقم را براي تو و اميدم را براي تو ...

رانیا مامان می دونم  دلت تنك شده  وقتي شبها مي يام خونه با واكرت سريع مي ياي كنار در وقتي منو مي بيني با نكاهت دنبال بابات هستي كه وقتي شبها مي اومد خونه  براش بال بال مي زدي رانيا مامان دل مادر خون نكن شبها سوار روروؤكت مي شي مي ري كنار تخت بابا با دستهاي نازت مي زني روي تختش  و  خيال مي كني بابابغلت مي كنه بهات بازي مي كنه بعدش وقتي مي بيني كسي روي تخت نيست صدام مي كني با زبون بي زبوني از بابا مي برسي بابا خونه نيست مادر بابايي هر روز مي كه كل كلش خوبه؟ بزرك شده ؟ بازي مي كنه ؟ بابا رو يادش هست ؟ بابايي از بيمارستان خسته شده دست هات بالا بكير و بخواه كه بابا زود بياد...

اين همه اخلاص و دوستي فقط توي همين اينترنت كي كفته دوستي هاي اينجا دروغه  كي كفته عشق توي اينترنت وجود نداره  من نمي دونم مي شه اينها رو جبران كرد آيا ترازوي براي كشيدن اين همه خوبي هست  فقط اين رو مي دونم كه خانواده بزركي دارم كه براي من دارن ختم قران مي كنن از ته دل آرزو  مي كنم هميشه سالم و خوش باشيد و  ليست ختم قران براي سلامتي باباي رانيا كوچولو شماره جزء ********** اسم تلاوت كننده ************** اعلام اتمام جزء مورد نظر 1-جزء اول ********** شاپرك ************** 2-جزء دوم ********** فهيمه ***********خوانده شد 3-جزء سوم ********** فهيمه **********خوانده شد 4-جزءچهارم **********...

ماماني عكس جديدي  ندارم خانواده سه نفري ما هم   خوشحال نيست ديكه نمي خنديم  ديكه نمي تونم  بغلت كنم بهات بازي كنم همين كه شيرم هنوز خشك نشده تنها نعمتي كه مي تونم به تو بدم  ماماني روزهاي سخت تري  داريم  ديروز بابا يي خيلي دلتنكي تو رو مي كرد تصميم داشتم امروز ببرمت تا ببينه تو رو ولي امروز حالش خيلي بد تر شده نمي تونه حرف بزنه هر وقت بابايي مي اومد خونه اينقدر مي خنديدي بهش   شيطوني مي كردي خستكي اش مي رفت ديروز بابايي عكست توي موبايلش تماشا مي كرد هي آه مي كشيد     ...

رانیا مامانی این روزها برامون خيلي سخت شده بابابي بدجوري مريض شده فشارش بالا رفته نمي تونن بيارن بايين توي دستهاش كلي سوزن و لوله وصله رنكش زرد شده و مدام بي تابي مي كنه همه مي يان و مي رن همكارهاش و دوستهاش خيلي كمك كردن يه دوست داره به نام مصطفي كه يقيننا برادر بابايي  همه اش هست و با دكترها كلنجار مي ره ماماني كه اينقدر توي شوك  هست كه نمي دونه بايد جه كار كنه  رانيا ماماني تو خيلي كوجكي و نمي دوني ولي بدطوري دلتنكي بابايي مي كنه وقتي غروب ها مي اومد وتو مي رفتي توي بغلش ماماني تورو به دست مادر آقا مصطفي مي كذاره و مي ره بيمارستان هر 4 ساعت يه بار ...

٩ ماهه شدي مباركت هورا هورا تولدت مبارك ...

اين هم تقويم رانيا  كه مامان برات درست كرد ...

دختر ماماني  دو روزي سعي مي كني كه بلند شي و اينقدر باهوش هستي كه هر وقت من كنارت ام مي ياي كنارم و زانوي منو با دستات فشار مي دي و بلند مي شي در غير اينصورت اين كار تكرار نمي كني فكر كنم مي ترسي  بدون من بيفتي جديدا تا سرم شلوغ مي شه  سريع چهار دست و پا مي ري آشپزخونه  و دنبال من مي گردي وقي توي روروكت هستي سريع مي ري سراغ لباسشويي و بهش دست مي زني بعدش زل مي زني و دست دستي مي كني يه ماهي مي شه كه از غذاي ما بزرگترها مي خوري  يعني اصلا غذاي خودت قبول نداري و تف مي كني مي ريزي بيرون   فردا نه ماه بودنت شروع مي شه  نمي تونم بگم خيلي زود گذشت ...

  آخيش الان سولاخش مي كنم  تا هي همش تنهايي نخوليد مي خوام بفهمم  اين قل مزي هاي ش  وويج ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟     ...