رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

رانيا عروسك من

رانيا و دوستان ارديبهشتي

رانیا دیدار با  دوستان اردیبهشتی اين پيراهن صورتي كيميا ناز و كنارش علي پهلوان و بغل دستي اش برديا كوچولو و كنارش تلماه ناز اين هم عكسي كه خاله خاطره ازت گرفته بود اين هم وقتي كيميا خوشگله براي پسرهاي محل ( رادمهر همون بلوز ابي و فراز ) دلبري مي كنه از سمت راست  صوفي و رادمهر -سپيد و علي -شبنم و رانيا - سرور و فراز- سمانه و كيميا خاطره و برديا - الهام و تلما تلماه خوشگله در حال خوردن انگشت كيميا ناز در حال ناز كردن رادمهر از جوراب قرمز فراز خوشش اومده فراز در حال تفكر (كدوم دختر چشك بزنم ) رانيا در حال بررسي اسباب بازي دوستانش كيميا در حال خوردن بيسكويت تلما در حال بازي برديا تو...
25 خرداد 1391

رانيا در پارك

رانیا در حال خوردن هلو البته پوستش مي ريزه بيرون اينجا هم داره توي پارك سر به سر ماماني مي گذاره اينجا داره تاب بازي مي كنه ...
18 خرداد 1391

روز مادر مبارك

روز مادر و روز همسر مبارك  ديروز من و رانيا رفتيم يه كيك بستني به يك كاددوي كوچولو با يك شاخه گل براي ماماني خريديم اين روز زيبا به همه مادر ها ي مهربون مبارك بابا هم زنگ زدش و يه شعر زيبا به مناسبت اين روز خوب تقديم كرد .................... دست همه درد نكنه كه اين روز زيبا رو فراموش نمي كنند ...
24 ارديبهشت 1391

13 ماهگي ات مبارك

١٣ ماهگي عروسك زيبا مبارك الان تو مي توني بگي مامان و بابا و اب و ددد و با انگشتت روي دماغت مي گذاري و مي گي هيس همه اش خاله هات مجبور مي كني كه اهنگ بگذارند و تو برقصي همه غذاها رو مي خوري ولي بيشتر از 6 قاشق نمي خوري گوشي موبايل رو بر مي داري و مي گي الو بابا بعدش به زبون خودت حرف مي زني هر روز عصر كالسكه ات رو نشون مي دي و هي دددد مي كني هنوز گوشه هاي تخت و مبل مي گيري و ته ته مي كني     ...
24 ارديبهشت 1391

تولد دوم رانيا

مامان جون من يادم رفت عكسهاي جشن تولد يك سالگي ات رو خونه مامان جون بذارم يعني اينقدر كار داشتم براي تو دو بار تولد گرفتند يه بار با خانواده بابا يه بار هم خونه مامان جون به هر صورت يك سال بزرگ شدنت مبارك اين هم شيرين كاري رانيا كه گوشه كيك رو با انگشتش خراب كرده ...
20 ارديبهشت 1391

رانيا و بازي

رانيا در حال بازي با سبد لباس ماماني   رانيا در حال اواز خواندن دختر عزيزم ياد گرفتي به پاي من مي چسبي و راه مي ري و همه از دست اين كارهاي تو كلي مي خندند اينجا اينقدر خسته بودي خوابت برد ...
13 ارديبهشت 1391

بالاخره بلند شد

دخمل مامان با لا خره تو هم  بلند شدي و گوشه هاي تخت مي گيري و راه مي ري با خاله هات هر روز مي ري پارك و سر سره بازي مي كني هر كي اماده مي شه بره بيرون دنبالش مي ري تا ببردت پارك هنوز موقع غذا خوردن منو مي كشي و همه اش يه ذره مي خوري وقتي صداي بابا رو از پشت تلفن مي شنوي مي خندي و بابا بابا مي كني مامان خيلي سرش شلوغه واسه همين نمي تونه بياد وبلاگت كامل كنه دستهات بالا بگير و دعا كن كه مشكل بابايي زودي حل بشه ...
5 ارديبهشت 1391