رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

رانيا عروسك من

دیگه 18 ماهه شدی

یه سری از کلمه ها رو می گی ......... برای دیدن عکسها به ادامه مطالب  مثل عمه  مامان بابا  و اب مه مه و ........  به سرعت باد از پله ها بالا می ری حتی با وجود صندلی های که کنار پله ها می گذاریم ولی تو صندلی ها رو حول می دی و از پله ها بالا می ری یه بار شیطنت کردی و دست به تابه داغ زدی و سه تا از انگشتهات ناجور سوخت بردمت دکتر برات پماد سوختگی نوشت ازون موقع تا الان دیگه به تابه ها دست نمی زنی همه اش می گی ها هست اب تنی رو دوست داری ولی از حمام کردن بیزاری دستشویی ات رو می گی بو حالا  فرقی نداره کوچیکه باشه یا بزرگه  ولی هنوز پمپرت ازت نگرفتم این ماه باید واکسن بخوری امیدوارم که تب نکنی دندونه...
25 مهر 1391

یک روز رانیا در 17 ماهگی

اول صبحی ببینم توی این چیه که هی مامانم می ره توش دیگه به من محل نمی کنه    اینجام اماده شدم برم دد  خب بیایید دیگه تا کی منتظر بمونم    اینجا دارم به مامانم کمک می کنم وسایل اشپزخونه رو می ارم توی حال  اینقدر کیف داره مامانم دنبالم می کنه اینجام بعد کلی کار گرسنه شدم  من نمی فهمم چرا این قاشقه کجه همش می ریزه بیرون  این وسایل کشو همش اضافی  تا مامانم عصری خوابه همش بریزم بیرون عصری اومدیم پارک اینجا هی می گم یکی بیاد کمک کنه من از نیمکت بالا برم  اصلا خودم می رم بالا  بگذار کمی فکر کنم چی کار دیگه می تونم بکنم وقت خو...
30 شهريور 1391

17 ماهه شدن رانیا

هفده ماهگی ات مبارک  بابا برات 2 تا کیک خرید یکی برای اینکه برای بار اول به مادر بزرگت گفتی ددی  و یکی برای یه ماه بزرگتر شدنت      این هم روز 17 ماهه شدن تو    ...
24 شهريور 1391

یه روز شلوغ

حالا دیگه خوب و بد کارهات رو می فهمی وقتی بهت می گم نه اینطوری پشیمون می شی و گریه  می کنی  از جارو برقی خاموش بیشتر خوشت می یاد  اینجا توی فروشگاه در حال خوردن ابمیوه اینجا در حال خوردن ساندویج صبحانه به تازگی رفتیم ارایشگاه و یه کمی به موهات حالت داد صورتت با مزه تر شده اینجا روی تاب خون داری با بابا بازی می کنی اینجا بعد یه اب تنی توی وانت حالا وقت لالایی شبونه ببین چه دختر خوبیم منتظر نشستم تا مامان بیاد منو بخوابونه  از صبح کلی لباس برای مامان کثیف می کنم و الا مامانم بیکار می مونه روزی دو دفعه هم اب بازی می کنم اینقدر این ور اونور اینور می رم  که مامانم همش می ...
19 شهريور 1391

عید فطر

عید فطر بر همه مبارک من اومدم با عکسهای جدید رانیا  وقتی داره راحتی توی حال به هم می ریزه  اینجا داره اعتراض می کنه که چرا عکس می گیرم  اینجا که معلومه هر چی ارد حلوا بوده ریخته سرش   رانیا در روز عید فطر   ...
31 مرداد 1391

16 ماهگی ات مبارک

رانیا 16 ماهه شد    این هم رانیا توی رزد تولدش بستنی می خوره  حالا دیگه می تونی با قاشقت غذا بخوری  ده تا کلمه بلدی  هر کی بیرون می ره اینقدر داد می زنی که مجبوره تو رو با خودش ببره عاشق بیرون رفتنی  جدیدا کفشهات از پا در می یاری  بابات خیلی دوست داری  تلفن  بر می داری ایو می گی  به سرعت باد از پله ها بالا می ری  کابینت های اشپزخونه و کمدهای لباس اصلا از دست تو ارامش ندارند  با کنترل تی وی رو روش می کنی کانالهاش عوض می کنی (خدا به داد ما برسه بعد یه سال تی وی نداریم ) اتوبوس اسباب بازیت خیلی دوست داری البته هنوز از دست پرتابهای تو ن...
25 مرداد 1391

الهی شکر

از همه کسانی که واسه بابا رانیا دعا کردند ممنونم  خدا رو شکر حالش بهتر شده و ای سی یو در اومده  ولی یه مدتی باید توی بیمارستان بمونه  از عمه رانیا ممنونم که مثل یه فرشته اومد و حاضر شد قسمتی از  وجود خودش به بابا رانیا بده تا دوباره بابا رانیا پیش ما بمونه  ای خدا جون شکرت  رانیا دخترم هنوز ادم های خوب توی دنیا هستند و دعای دستهای کوچولو تو به اسمون رسید       ...
25 مرداد 1391