رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

رانيا عروسك من

رانیا و ویروس بدجنس

چند روزی رانیا به شدت دچار اسهال شده بود و حتی لب به اب هم نمی زد دو تا دکتر رفتیم بهش سرم خوراکی دادن اما رانیا نمی خورد این چند روز خیلی سخت گذشت با وجود اینکه مامان هم بد حال بود و دقیقا مشکل تو رو داشت حالاکه اسهالت تموم شده بدجوری سرفه می کنی و سرما خوردی شبها خیلی گریه می کنی خیلی لاغر شدی وزنت به 9 و نیم کیلو رسیده  وقتی رانیا می خواد دکتر بره الهی همه ویروسها بمیرن اینقدر به تو حمله نکنن و تو همیشه سلامت بمونی     ...
24 آذر 1391

این روزها

این روزهاتو 19 ماهه هم شدی روزها فقط یه بار شیر می خوری ولی شبها هنوز دلم نمی یاد کمش کنم اخه تا دو سال حق داری دندون جدید داری در می یاری و بدجوری اسهال داری این منو حسابی کلافه کرده قبل ان هم یه هفته ای سرماخورده بودی و خیلی بی اشتها بودی  اعضای بدنت رو می شناسی وقتی موهام نشونت می دم می خندی و می گی مو کفشهات می گی تاتا بیرون می گی با صدای کلاغ عارعار عار کشوهای اشپزخونه از دست تو ارامش ندارن امروز دوبار چاقو رو ازت گرفتم قبلم داشت وای می ایستاد موبایل می گی بله بله بله بده رو می گی ده ده داخل می گی اندر هر دفعه وقتی لباست عوض می کنم جورابت خودت انتخاب می کنی و همیشه خودت به رنگ لباست جورابت انتخاب می  ک...
1 آذر 1391

بدون عنوان

خب این روزها  تو خیلی منو برای خورذن غذات اذیت نمی کنی  بشقاب می گذارم جلوت هم می خوری هم می ریزی ارزشش داره حداقل خیلی حرص خوردنت رو  نمی خورم  یه سری کلمه ها رو انگلیسی می گی بعضی کلمات هم فارسی می زنی  یه سری جملات هم به زبان خانواده بابات  حسنش اینه که به سه زبون حرف خواهی زد  ازت می خوام منو ببوسی می یای روی پاهام می شینی و صورتم می بوسی  بابات به انگلیسی می گه ببوس  بابات رو هم می بوسی ههههه بقیه در ادامه مطالب اینجا ازت می خوام زبونت در بیاری  ض اینجا هم داره می خنده اینجا توی پارک از روی نیمکت بالا رفته داره بازی می کنه  هفته قبل بردم...
21 آبان 1391

عید قربان مبارک

اینجا  سه روز تعطیل بودش  این رانیا  برای بقیه عکسها لطفا به ادامه مطلب  در حال نق زدن اخه بیشتر اون روز مامانی و عمه توی اشپزخونه در حال تقسیم گوشتهای قربونی بودن  پس من کی برم دددددددد  اصلا می رم همه ای خاکها رو خالی می کنم روی لباس نو ام  نمی دونم چرا عروسکم  نمی خوابه همش چشمهاش باز     ...
10 آبان 1391

خدا رو شکر

واسه عید قربان برای سلامتی بابا نذر کرده بودیم که خدا حاجت روامون کرد  و امروز بابا و عموت رفتند یه بز برای قربانی و یه گاو خریدن البته نصف گاو برای یکی از دوستان باباست  اینجا به دلیل اب هوای گرم و خشکی که داره همه از بز استفاده می کنند  البته خیلی ها هم شتر سر می برند  بز امروز اومد و توی حیاط پشتی بستنش ولی گاو رو توی همون گاوداری سر  می برند و نصف  گوشتش  برای یتیم ها فرستاده می شه  رانیا تا این بز رو دید می گه بوبو یعنی هر حیوانی رو می بینه کلی ذوق می کنه و دست می زنه  برای دیدن عکسها به ادامه مطلب  اولش جلو نمی رفت بعدش شروع کرد به غذا دادن بوبو هه...
3 آبان 1391

واکسن 18 ماهگی رانیا

واکسن 18 ماهگی رانیا  ساعت 11 صبح دیروز حسابی حمومت کردم بعد ناهار خوردی و رفتیم دکتر  من و تو و بابا و عمه ات خلاصه یه لشکر شدیم که نترسیم ههههه توی مطب دکتر کلی اسباب بازی بود از تاب و سرسره و الاق سواری خلاصه کلی تو اونجا شیطونی کردی اول وزنت کردن البته تمام مطب گذاشتی روی سرت وزنت 11 کیلو و قدت 79  نسبت به ماه قبل یه کیلو اضافه کردی   البته دکتر کلی به من غر زد که تو خیلی لاغری و برنامه غذایی ات ایراد داره البته اون که نمی دونه چه بلایی سرم می اری تا غذا می خوری  یه سوزن به باسنت زد ولی قطره فلج اطفالش تموم شده بود که مجبور شدیم دوباره غروب برگردیم  برخلاف...
3 آبان 1391